سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این دلها همچون تن‏ها به ستوه آید ، پس براى آسایش آن سخنان گزیده حکمت را بجوئید از هر جا که باید [نهج البلاغه]

تابستان 1386 - فروغ چشمان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
جملات زیبا(سه شنبه 86 مرداد 30 ساعت 12:37 عصر )

گفتم چند تا جمله زیبا بذارم بینم دنیا دست کیه

 

مهم نیست چند بهار را در کنار هم زندگی کنیم* مهم این است که چند لحظه بهاری زندگی کنیم. یادمان باشد عمر کوتاه است

-------------------------------------------------

کاش می شد باردیگر سرنوشت از سر نوشت

کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت

کاش می شد از قلمهایی که بر عالم رواست

با محبت, با وفا, با مهربانیها نوشت

 کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان

داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت

کاش دلها از ازل مهمور حسرتها نبود

کاین همه ای کاشها بر دفتر دلها نوشت

-------------------------------------------------

من از روییدن خار سر دیوار دانستم که نا کس، کس نمی‌گردد بدین بالانشینی‌ها

-------------------------------------------------

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست. کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو. هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست. شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست. بر درش برگ گلی میکوبم و به یادش با قلم سبز بهار مینویسم ای دوست خانه دوستی ما اینجاست. تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست!!!
-------------------------------------------------


» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

محبت 2(سه شنبه 86 مرداد 30 ساعت 11:2 صبح )

در قمار زندگی عاقبت ما باختیم
بسکه تکخال محبت بر زمین انداختیم





» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

محبت(سه شنبه 86 مرداد 30 ساعت 11:1 صبح )
بعضی کارها را به هیچ رو نباید به فردا موکول کرد.طفلی که دوان دوان به طرفمان می آید تا در آغوشش بگیریم و از او تعریف کنیم،همین الان به آن نیاز دارد نه در زمانی که برای ما مساعد است.دوستی که به شانه هایت محتاج است تا دمی گریه کند،نمی تواند در انتظار فرصت مناسب تری بماند.کسی را که می خواهد دوباره مطمئن شود که دوستش دارید نباید به امید فردا رها کنید.



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

فروغ(چهارشنبه 86 مرداد 24 ساعت 12:42 صبح )

در تمام عمر یک بار عاشق شدم عاشق کسی که برق چشمانش برایم فانوس و برق نگاهش نشانه عشق است
روزگاریست در پی آنم که آن چشمهای جذاب را که در روح من تاثیر کرده اند به چیزی تشبیه کنم.اما دراین گنبد گیتی چیزی که مانند آن گوهر فروزان باشد نمی یابم.
دیدگانه تو به آفتاب مانند نیست.زیرا خورشید در شب فروزندگی ندارد.و با ستارگان هم تراز نسیت.زیرا درخشندگی آنها افزونتر از ستاره است
به آتش شبیه نیست. زیزا آتش روزی خاکستر می شود.
با الماس هم سنگ نیست زیرا از الماس لطیف تر و نرمتر است.
با بلور قابل مقایسه نیست زیرا بلور می شکند. و اگر شکست تلا لو ندارد.
با آیینه نمی توان همانندش نمود.زیرا آیینه پست تر از آن است که به چشم دلدار من شبیه باشد.
پس این دیده گان به فروغ خداوندی شبیه است .
که نورش همه جا را فرا گرفته و تاب و فروغ همه چیز را دارد.



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

مریم محمدی ===== تقدیم به عشقم(سه شنبه 86 مرداد 23 ساعت 2:8 صبح )

شاید اینو شنیده باشید ولی این روزها چون دلم گرفته بود گذاشتمش تو وبلاگ

 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود یه روز تو پائیز تو یه خونواده نه پولدارو نه فقیر پسری بدنیا اومد که نامش رو گذاشتند مهدی و چون مهدی قصه ما تو اون خونواده بدنیا اومده بود پس فامیلیش هم شد محمدی دهقانی مهدی کوچیک بود و کوچیکیش رو خیلی دوست داشت چون تو کوچیکیش همه آدما رو خوب میدید و مهدی دوست نداشت تا بزرگ شه ، اما تنها به این خاطر بزگ شد که باید بزرگ می شد و همین که بزرگ می شد بیشتر با خداش آشنا می شد خدائی که وقتی شلوغ می کرد و مامانش رو اذیت میکرد خدا دوستش نداشت وقتی شکلات زیاد می خورد خدا از دستش ناراحت می شد اما وقتی بعد از ظهر ها می خوابید و بیرون نمی رفت تا یه محل از دستش راحت باشن خدا هم خیلی خیلی دوستش داشت اینارو مامانش بهش گفته بود و مهدی با همین تعریف از خدا بزرگ شد و انقدر تند بزرگ شد که حالا که 28 سالشه هنوزم نفهمید که کی بزرگ شد اما تنها به این دلیل بزرگ شد که باید بزرگ می شد مهدی بزرگ شد و موقع مدرسه رفتنش شد و باید می رفت مدرسه تا بزرگ تر شه و عقلش به همه چی برسه اما هنوزم که هنوزه عقلش به نصف اون چیزهائی که تنها تو کودکی دلش می خواست برسه هم نرسیده مهدی رفت مدرسه و سر نیمکتهای چوبی مدرسه نشست یه آموزگار خوب ، یه آموزگار مهربون اومد سر کلاس و گفت بچه های عزیزم سلام. من آموزگار سال اول شما هستم و بعد از مدتی حرف زدن شروع به درس دادن کرد و گفت : بچه ها همه شما هر کدوم یه خط صاف بکشید مهدی هم مثل همه یه خط صاف کشید و آموزگار گفت بچه های من همیشه یادتون باشه که همیشه تو زندگیتون تنها روی این خط حرکت کنید اگه می خواهید خدا دوستتتون داشته باشه همه گفتند چشم اما مهدی می ترسید بگه چشم. چون اون خطه خیلی نازک بود و مهدی می ترسید یه هو به علت سر به هوا بودن یه دفعه از اون خط نازک به سمت چپ یا راست پرت بشه اما اونم گفتم چشم چون همه گفتند چشم ...!

گذشت و گذشت تا روزی آموزگار گفت بچه ها بنویسید آ . . . مهدی هم مثل همه بچه ها نوشت آ . . . معلم گفت: آفرین به همه شما عزیزان گلم حالا همه بنویسید ب . . . همه نوشتند ب . . . و مهدی هم مثل همه نوشت ب . . . بعدش آموزگار گفت حالا بنویسید آب

همه نوشتند آب و مهدی هم مثل همه نوشت آب و آموزگار گفت: آفرین بچه ها که همه نوشتید ، اما یادتون باشه که آب مایه روشنی و پاکیه پس یادتون باشه همیشه مثل آب زلال باشید و پاک یادتون باشه که تنها دلیل پاک بودن آب جاری بودنشه، و گرنه آبی که یه جا بمونه گند آب می شه و بوی بد می ده پس اینو هم یادتون باشه که مثل آب جاری باشید و همه چیز بد رو با جاری بودنتون پاک کنید . . .

و گذشت و گذشت تا آموزگار روزی گفت: بچه ها امروز می خوام یه درس تازه بدم و حتما درس امروز رو برای همیشه تو ذهنتون بسپارید و تا آخرعمرتون همراهتون باشه

همه گفتند چشم

اما مهدی باز هم همون دلنگرانی شیرین اومد سراغش، اما چون اون دلنگرانی براش ناشناخته بود و تا حالا حسش نکرده بود، ازش می ترسید درسی که آموزگار میخواست بده معلوم بود که خیلی خیلی مهمه چون چشمای آموزگار برق عجیبی می زد که برای مهدی آشنا بود انگار این برق رو قبلا تو چشمای یکی دیگه دیده بود شایدم بعدا دیده بود اما بازم مثل همه گفت: چشم

چون باید می گفت چشم . اما همینکه گفت: چشم، انگار یه هو یه دنیا بار از ته آسمون پرت کردن رو شونش که اینقدر شونه هاش سنگین شده بود و آموزگار با صدای لرزانی گفت

بچه ها همه بنویسید ع

و مهدی مثل همه بچه ها نوشت ع

و آموزگار با صدای لرزان تری گفت

بچه ها همه بنویسید ش

مهدی و همه بچه ها نوشتند ش

و معلم بغض تو گلوش فشرده شده بود و با بغش گفت: بچه ها بنویسید ق

همه با تعجب نوشتند ق

اما مهدی با خوشحالی غریب و خاصی نوشت ق

و آموزگار در حالی که بغش گلوش ترکیده بود با گریه گفت : بچه ها حالا این سه حرف رو به هم بچسبونید و بنویسید عشق

همه نوشتند عشق

اما مهدی نوشت مریم

آموزگار با چشمای خیس وقتی نوشته مهدی رو دید گفت : پسرم بنویس عشق

مهدی نوشت عشق ، اما باز هم دید نوشته مریم

این بار آموزگار بهش گفت : عزیزم بنویس ع ش ق

و مهدی هم نوشت ع ش ق

و آموزگار گفت آفرین عزیزم ! حالا این سه حرف رو به هم بچسبون

و مهدی این سه کلمه رو به هم چسبوند ، اما خودش هم تعجب کرد وقتی که بعد از چسبوندن اون سه تا حرف دید که بازم نوشته شده مریم !!!

همه بچه ها مهدی رو مسخره کردند و یکصدا گفتند : هو هو مهدی سواد نداره ، هو هو مهدی سواد نداره و آموزگار گریش بلند تر شد و از کلاس رفت بیرون

و مهدی هم فکر کرد که آموزگار از دست اون ناراحته اما خودش می دونست که نمی خواست آموزگار رو ناراحت کنه و دلش می خواست به آموزگارش بگه که خانم اجازه ! به خدا من هم همون درسی رو که شما دارید می دید می نویسم، اما نمی دونم چرا اینجوری می شه می خواست به آموزگارش بگه که خانم اجازه من نمی خوام ناراحت بشید از دستم و برای اینکه آموزگارش رو شاد کنه، همون شب تا ساعت چهار صبح رفت و یه دفتر صد برگ رو پر کرد از کلمه عشق تا فردا به عنوان جریمه ببره بده به آموزگارش تا خوشحال شه و صبح وقتی باباش از خواب بیدارش می کرد دید که دیشب از شدت خستگی رو دفتری که جریمه های عاشقانش رو توش نوشته بود خوابش برده

اما خوشحال بود که دیشب آخرین صفحه دفترش رو داشت تموم می کرد که خوابش برده بود و پدرش می خواست بره که چشمش به دفتر افتاد که توش هی یه کلمه تکرار شده و دفتر رو ورق زد و دید که از اول تا آخر دفتر صدبرگ فقط همون یه کلمه نوشته شده و مهدی رو دعوا کرد و گفت یعنی تو اینقدر خنگ شدی که نمی تونی یه کلمه مریم رو هم درست بنویسی که معلمت اینهمه به تو جریمه داده و گفته بنویسش !؟

و مهدی با دیدن دفتر اشک تو چشماش حلقه زد چون خودش دیشب دید که همه نوشته های دیشبش فقط از عشق بود صبح شرمنده رفت پیش آموزگار تا بگه من چیکار کردم اما آموزگارش نیومده بود

چند روز بعد بهشون گفتند که آموزگارتون رفته پیش خدا و وقتی مهدی پرسید که کی بر می گرده ناظمشون با خنده ای بر لب بهش گفت : اون دیگه بر نمی گرده و مهدی این بار از دست خدا ناراحت شد که چرا آموزگار اونو برده پیش خودش و دیگه هم بر نمی گردونه و پیش خودش گفت :مگه خدا خوب نبود !؟ پس چرا آموزگار مهربونش رو بدون اجازش برده پیش خودش و از خدا دلگیر شد و شب خوابید و آموزگارش اومد تو خوابش و بهش گفت : سلام مهدی جان ، شبت بخیر عزیزم . و مهدی قبل از اینکه جواب سلامش رو بده با گریه گفت : خانم اجازه ! چرا ما رو ترک کردید!؟ به خدا می دونم اشتباه کردم . . . اما اون شب وقتی رفتم خونه برای اینکه شما خوشحال بشید من به عنوان جریمه . . . اما آموزگارش نذاشت بقیه حرفش تموم شه و بهش گفت آره عزیزم همه رو می دونم

مهدی جان تو تجلی عشق آیندت رو داشتی می نوشتی اما من چشم دیدنش رو نداشتم و تو تقدیرت اینه که این راه رو ادامه بدی و مهدی پرسید خانم اجازه تقدیر یعنی چی و تجلی عشق چیه!؟

آموزگار گفت : عزیزم من تنها آموزگار تو نیستم . طبیعت ، زندگی و زمونه و خلاصه همه چیز آموزگار تو خواهند بود و تو از هرکدوم از اونها یه چیزی یاد می گیری تا بزرگ شی و خودت متوجه شی

مهدی به آموزگار گفت خانم اجازه من دوست ندارم بزرگ شم. آیا می شه!؟

و آموزگار گفت مهدی جان تو روحت رو همیشه می تونی مثل یه بچه پاک نگه داری و اصلا مهم نیست که جسمت بزرگ شه و پیر شه و یه روز از بین بره مهم اینه که روحت رو درست نگه داری عزیزم و مهدی با اینکه چیزی متوجه نشد اما انگار متوجه شد و گفت چشم .

و مهدی باز بزرگتر شد چون باید بزرگتر می شد و تو این مدت آموزگارهای زیادی داشت و از هر کدومشون یه درس یاد گرفت اما هنوزم که هنوزه دو تا از آموزگاراش رو هیچ وقت فراموش نمی کنه

یکی همون آموزگار سال اول دبستانش بود که مهربونترین آموزشگارش بود و همه درسها رو با شیرینی بهش یاد می داد

و اون یکی آموزگارش که عصبانی ترین آموزگارش بود و اسمش زمونه بود و همه درسها رو با تلخی تمام بهش یاد می داد

و مهدی این داستان رو نیمه تمام گذاشت تا باعث اندیشیدن باشه برای همه . اما اینو هم بگه که با دیدن مریم بود که تعریف کامل از خداوند رو درک کرد و مریم شد تنها قبله اون برای عبادت خداش

اما وقتی که مریمش هم رفت پیش خدا ، مهدی هم از همون روز قبله ش رو گم کرد مهدی بعد از رفتن مریمش هیچ وقت تا حالا اونقدر احساس بیچارگی نکرده بود و تنها تو یه شب پائیزی که شب تولدش بود، معلم سال اولش و مریمش با هم اومدن تو خوابش و دوباره قبله ش رو بهش نشون دادند



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

کس دیگری آنجا نیست ؟؟؟؟؟؟؟(سه شنبه 86 مرداد 23 ساعت 2:4 صبح )

مرد بر لبه پرتگاهی راه میرفت. پایش لغزید و داشت سقوط میکرد.ناگهان با دستانش شاخه کوچـک گیاهی را گرفت اما خیلی زود فهمید که آن شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند او را نگهدارد.

پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد : " کسی آن بالا نیست؟"

کسی گفت: " من هستم."

مرد گفت: " تو کی هستی."

او گفت: " من خدا هستم."

مرد گفت: "خدایا نجاتم بده من دارم سقوط میکنم."

خدا گفت: " آیا به من اعتماد داری؟ "

مرد گفت: " بله "

خداوند گفت: " پس آن شاخه درخت را رها کن."

مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: " کَس دیگری آنجا نیست؟ ؟ ؟



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

کار خوب(سه شنبه 86 مرداد 23 ساعت 2:1 صبح )
دمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد

» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

قلب زیبا(دوشنبه 86 مرداد 22 ساعت 1:40 صبح )
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملاْ سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت: " اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست."

مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت:" تو حتماْ شوخی می کنی... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است."

پیرمرد گفت:" درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام، اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه درد آورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگرداند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟"

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود، به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود، تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیرو زخمی خود را جای زخم قلب جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

دوستت دارم(دوشنبه 86 مرداد 22 ساعت 1:28 صبح )
رد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.
مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری.
آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه...

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
...
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.
پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت
و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

بازگشت(دوشنبه 86 مرداد 22 ساعت 1:22 صبح )
« چه هوای سردی! نه؟ » این رو اولی پرسید. گفت: « سلام. تو می دونی اینجا چه خبره؟ »

دومی یه نگاه به اون کرد. از حرف طرف خنده ش گرفته بود. سری تکون داد و گفت: « کمی صبر کن. می فهمی...».

اولی گفت: «امیدوارم...»

چند دقیقه ای گذشت. دومی با اون لباس سفید عجیبش راه افتاد. اولی هم پشت سرش رفت. بدون اینکه بفهمه کجا داره می ره. اون حتی نمی دونست الان کجاست.

احساس سر درد شدیدی می کرد....

خیلی سعی می کرد یادش بیاد. اما هیچی....

حالا به اونجا رسیده بودن....

چقدر به نظرش آشنا میومد. اما هر چی فکر می کرد نمی فهمید اونجا کجاست.

طاقت نیاورد. پشتش رو به دومی کرد و پرسید: «ای بابا! من رو کجا می بری؟! زود بگو اینجا کجاست. زود باش! »

برگشت. دومی رو دید. اون یه جوری شده بود... انگار مُرده بود. بی حرکته بی حرکت!انگار داشت می خندید.

ترسید: « چی شده؟ » . هیچ جوابی نیومد.

کمی اونطرف تر رو نگاه کرد. همه جا پر از سبزه بود. سبزه سبز. مثل اینکه جشنی به پا بود...

کم کم داشت می فهمید...

دومی رو می شناخت! اون دو تا با هم بودن....همیشه...

آره... خودشه... اونا با هم دوست بودن... اما اون اتفاق....

حس کرد صداهایی رو می شنوه... برگشت: «اینجا کجاست؟!؟ »

همه چیز رو تار میدید...سرش گیج می رفت.... خوب نمی دید... نمی تونست حرکت بکنه....

فقط شنید که یکی می گه:

« این یکی برگشت! برگشت!....... این یه معجزه ست.... یه معجزه.... ».

» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2      

لیست کل یادداشت های وبلاگ
آلبوم معین - طلوع
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 3  بازدید
بازدیدهای دیروز: 1  بازدید
مجموع بازدیدها: 48889  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «