سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیانمندترین مردم در معاملت و نومیدترین‏شان در مجاهدت ، مردى است که تن خویش در طلب مال فرسود و تقدیرها با خواست او مساعد نبود ، پس با دریغ از دنیا برون شد و با وبال آن مال روى به آخرت نمود . [نهج البلاغه]

تابستان 1386 - فروغ چشمان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
چت با قرآن(شنبه 86 شهریور 31 ساعت 5:48 عصر )

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب
    
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
    
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) ::.

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
    
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
   
  .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟     
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
    
.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/۱۰۴) ::.

گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
    
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ 
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
    
.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
    
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ...  توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
    
.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک     
گفتی: الیس الله بکاف عبده
    
.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی:

یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳) ::.

با خودم گفتم: خدا... خالق هستی... با فرشته‌هاش... به ما درود بفرستن تا آدم بشیم؟! ... ... ...   

برگرفته از وبلاگ : http://kosar21.blogfa.com/



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

داستانهای کوتاه کوتاه(شنبه 86 شهریور 31 ساعت 3:16 صبح )

وقتی به دوستانم گفتم شیشه ها هم دل دارند همه به من خندیدند , ولی من با چشمان خودم دیدم  وقتی روی  شیشه ای که از سرما بخار گرفته بود  نوشتم   " من تنهایم "   برایم گریه کرد ...

 

یادش آمد که وقتی بچه بود ، چقدر خوب ادای راه رفتن پدر بزرگ را در می آورد.
دست به عصا ، کمر خمیده ، قدم های لرزان و آهسته درست مثل پدربزرگ.
حالا دیگر سالها از آن زمان گذشته ، دیگر نمی خواهد ادای پدربزرگ را در بیاورد.اما نمی تواند.

 

خودم را مرتب کردم.راست ایستادم ، سرم را بالا گرفتم.
- لعنت به این زندگی.
یک قطره باران از لبه عینکم لغزید و سقوط کرد روی لبم ، با زبانم به آرامی بلعیدمش ، لذت بخش بود ، درونم خالی شد.
- آخ کاش بودی لا مصب
هروقت که منتظر قطار بودم حس می کردم که حتما یه بهانه ای هست که یک آدم دیوانه از هل دادن من به روی ریل های قطار لذت ببرد ، به این دلیل همیشه ، اینجا ، لبه مرگ می ایستادم.بعضی از اوقات از ترس حتی به پشت سرم هم نگاه نمی کردم ، فقط با خودم می گفتم :
- لعنتی هلم بده دیگه

 

وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول ، ستاره ی نمایش افتاد و مرد ، کارگردان گفت : نمایش باید اجرا شود.امشب به جای بازیگر کار آموز، ستاره نمایش باید نقش نعش را بازی کند.
بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد.اجرای او عالی بود.
ستاره نمایش آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد.
بازیگر کارآموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور ، سرنگی را که در جیب داشت لمس کرد.

 

در روزگار دور مریدی در هند زندگی میکرد که شنید استادی بسیار خوب در ایران زندگی می کند از آنجا که وسایل نقلیه اندک بود تا ایران برای دیدن استاد پیاده آمد

وقتی به در خانه ی استاد رسید به او گفت: من از هند تا اینجا پیاده آمده ام تا فقط یک سوال از شما بپرسم

و استاد قبول کرد . مرید پرسید : برای اینکه راحت تر منظورم را بیان کنم آیا میتوانم هندی صحبت کنم؟؟؟

استاد گفت بله و در را بست

مرید دوباره در زد و استاد از داخل منزل پاسخ داد : تو می خواستی یک سوال بپرسی و آن را هم پرسیدی

 

 

در زمان های دور بودا در حال عبور از مزرعه ای بود که کشاورزی نزدیک شد و گفت :

ای بودا تو می گویی همه می توانند به اشراق برسند پس چرا هیچ کس به اشراق نمی رسد؟

بودا لبخندی زد و گفت : از تو دوست خوبم خواهشی دارم      می توانی تا عصر لیستس از خواسته های اهل روستا را برایم بنویسی؟

کشاورز قبول کرد و از آنجا که روستا کوچک بود تا عصر لیست را نزد بودا برد

بودا لیست را نگاه کرد و دوباره لبخندی زد و گفت دوست من آیا خودت این لیست را خوانده ای؟

مرد گفت :آری

بودا گفت : از میان تمام مردم ده هیچ کس نخواسته به اشراق برسد و من هم گفتم هر کسی که ( بخواهد ) می تواند به اشراق برسد



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

باز هم آفلاین(پنج شنبه 86 شهریور 29 ساعت 1:3 صبح )

بعضی عشقها مثل حضرت نوح اند. فقط از ترس طوفان میان طرف تو بعضی عشقها مثل حضرت آدم اند. فقط خاصیتشون اینه که اولینه بعضی عشقها مثل حضرت ابراهیم اند. باید توشون همه چیتو قربانی کنی بعضی عقشها مثل حضرت مسیح اند. آخرش آدم رو به صلیب می کشند بعضی عشقها مثل حضرت موسا اند. یه خورده که دور بشی جات رو یه گوساله پر می کنه

 

خدایا! به من رفیقی بده که با من گریه کند. دوستی که با من بخندد را خودم پیدا خواهم کرد !

 

خدا تنها معشوقی است که عاشقانی دارد که هیچ یک از بودن دیگری ناراضی نیست و هیچگاه یکی از آنها معشوقش را تنها برای خود نمی خواهد..

 

چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند... سنگ ... پس از رها کردن! حرف ... پس از گفتن! موقعیت... پس از پایان یافتن! و زمان ... پس از گذشت

 

خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز .

 

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند

 

شما دل به یار خود بسپارید ، ولی نه برای نگهداری آن ، زیرا فقط گرمی زندگی است که می تواند دلها را حفظ کند .

 

در عمق تاریکی تکیه بر این سد سکوت نگاهت را در تصویرم می جستم.... بر شوق یخ زده ام پلک هایت را بگشا من اینجاهستم ایستاده در کنارت نه حرف نخواهم زد نگذار سکوت این دیوار بلند بشکند... بایدی در کار نیست نه من مانده ام و نه تو سالهاست که به آغاز نرسیده ایم



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

6 حاجت(پنج شنبه 86 شهریور 29 ساعت 12:56 صبح )

به نام خدا

یا عرض سلام و التماس دعا

6 حاجت در گرو شش خصلت

حضرت امیر علیه السّلام می فرماید:

 مردی نزد رسول خدا ص آمد و گفت: یا رسول الله مرا به عملی راهنمایی کنید، به عملی که به سبب آن:

  1. خدا مرا دوست بدارد                     
  2. مردم مرا دوست بدارند
  3. دارائیم فراوان شود
  4. بدنم سالم بماند
  5.  عمرم طولانی شود
  6. خدا مرا با تو محشور کند

رسول خدا صلی الله علیه و اله فرمودند:

 این 6 حاجت 6 خصلت می خواهد:

  1. گر می خواهی خدا تو را دوست بدارد از او بترس و از گناه پرهیز کن.
  2. اگر می خواهی مردم تو را دوست دارند به آن ها خوبی و نیکی کن و به آنچه در دست آن هاست طمع نکن و چشم نینداز.
  3. اگر می خواهی دارائیت فراوان شود زکوة بده.
  4. اگر می خواهی بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده.
  5. و اگر می خواهی عمرت طولانی شود صله رحم کن(دید و بازدید خویشان)
  6. و اگر می خواهی خدا تو را با من محشور کند سجده را برای خدا طولانی کن.

(داستان های رسول خدا ، میر خلف راده ص 27 و 28)

قال علی علیه السلام

اجملو فی الخطاب تسمعوا جمیل الجواب

نیکو سخن گوئید تا پاسخ نیکو بشنوید

Good words beget good answers



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

آفلاینهای عاشقانه(سه شنبه 86 شهریور 27 ساعت 2:45 صبح )

زدم فریاد خدایا این چه رسمیست . رفیقان را جدا کردن هنر نیست. رفیقان قلب انسانند خدایا.بدون قلب چگونه می توان زیست

 

روزی ازم پرسید:بزرگترین آرزوی توچیست؟ گفتم:تحقق یافتن آرزوی تو.....اما افسوس هرگزندانستم آرزوی تو جدایی از من بود

 

امشب برای گریه ام یک شانه می خواهم که نیست دراین خرابات جهان یک خانه می خواهم که نیست در غربت چشمان تو تنهاییم اواره شد در وصف این نامردمان یک واژه می خواهم که نیست

 

وقتی خواستم بمیرم. گفتند:بزرگترین گناه نا امیدی است. وقتی براستی سخن گفتم . گفتند: دروغ است . وقتی به ستایش روی آوردم گفتند: خرافات است. وقتی گریستم . گفتند: کودکانه است. وقتی خندیدم گفتند: دیوانه است. حال دگر مانده ام ..... و حال که دیگر! سخن نمیگویم. گویند عاشق است! این است زندگی من ....

 

بودنم را هیچکس باور نداشت, هیچکس کاری به کار من نداشت, بنویسید بعد مرگم روی سنگ, با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ, او که خوابیده است در این گور سرد, بودنش را هیچکس باور نکرد,

 

به دیدارم بیا،هر شب دراین تنهایی تنهاو تاریک خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها دلم تنگ است



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

متن های کوتاه و با ارزش(یکشنبه 86 شهریور 25 ساعت 2:7 صبح )

شاید زندگی ان جشنی نباشد که ما ارزویش را داشتیم...اما حال که به ان دعوت شده ایم پس بگذار تا میتوانیم شاد باشیم...

 

زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم

 

جبران خلیل جبران:
بهترین بخشی را در هر فرد جست وجو کن و این را به او بگو. همه ما به چنین محرکی نیازمندیم، هر بار که از کار من ستایش می شود، فروتن تر می گردم چون احساس نادیده گرفته شدن یا ناخوشایند بودن نمی کنم. نگریستن به عظمت همسایه ات را بیاموز و عظمت خودت را نیز بنگر.

 

  آدم به جرم خوردن گندم

 با حوا

 شده رانده از بهشت

 اما چه غم

حوا خودش بهشت است

 

زندگی ضرب زمین در ضربان دلهاست

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی میپیچد

 

زندگی به مرگ گفت: زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید...

 

زندگی چون گل سرخیست پر از خار پر از عطر پراز برگ لطیف یادمان باشد اگر گل چیدیم :

عطر وخاروگل وبرگ همه همسایه دیوار به دیوار همند

 

دیروز جز خاطره ای بیش نیست و فردا فقط یک رویاست 

 اما اگر امروز را خوب زندگی کنی تمام دیروز هایت

به خاطره ای خوش و تمام فرداهایت به رویای امید تبدیل خواهد شد.

 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!

 

 

زندگی چیست ؟

اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟

اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟

اگر مرگ است چرا زندگی می کنیم ؟

 اگر زندگی است چرا می میریم ؟

اگرعشق است چرا به آن نمی رسیم ؟

اگر عشق نیست پس چرا عاشقیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ا


» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

واپسین سخنان داریوش کبیر(شنبه 86 شهریور 17 ساعت 2:39 عصر )
آخرین لحظات عمر داریوش کبیر

» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

داستانهای کوتاه و عبرت انگیز(شنبه 86 شهریور 10 ساعت 8:32 عصر )

شیطان

دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند، نیروی مجذوب کننده چشمانش را هنوز به یاد داشتند.
- وای، از تو چه می خواست ؟
- روحم را و از تو چه خواست؟
- سکه ای برای آنکه تلفن کند.
- بهتر است برویم و چیزی بخوریم.
- آری. خیلی دلم می خواهد اما نمی توانم . زیرا تنها سکه ام را به او دادم.
- اشکالی ندارد در عوض من صاحب سکه های فراوانی شده ام.
---------------------------------
سکان را به من بده

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:‹‹آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟››

می گویم:‹‹البته به امتحانش می ارزد.

کجا باید بنشینم ؟

چقدر باید بگیرم ؟

کی وقت ناهاراست ؟

چه موقع کار را تعطیل کنم؟››

خدا می گوید:‹‹ سکان را بده به من! فکر می کنم هنوز آماده نباشی››.

---------------------------------

تصادف

------------

صحنه اول :
    مرد می خواست از خیابان اصلی به کوچه فرعی بپیچد . سرعتش را کم کرد ، راهنما زد و پیچید . درست در سر تقاطع با یک موتوری شاخ به شاخ شد . موتوری که با سرعت از فرعی بیرون می آمد ، تعادلش را از دست داد و به زمین خورد . ضربان قلب مرد بالا رفته بود و نفس نفس می زد . با عصبانیت و ترس از اینکه نکند موتوری طوری شده باشد پیاده شد . موتوری سر پا ایستاد . سر زانوهایش خراشیده بود و خاکی شده بود . به غیر از این طوریش نبود . مرد  به او پرخاش کرد : " اینجوری از فرعی بیرون می آیند ، مادر ... ؟ "
لحظه ای بعد مشت موتوری بود که به بینی مرد خورد . هنگامه محشر به پا شد . مردم به دور آنها که دست به یقه شده بودند جمع شدند . موتوری فریاد می زد : بی همه چیز ، چرا فحش ناموسی می دی ؟"

 و مرد نعره می زد :" بی همه چیز تویی ، مردم را جون به لب می کنی ، بی قانونی می کنی و دو قورت و نیمت هم باقیه ؟ "
ساعتی بعد مرد و موتوری با بنی و لب خون آلود در راهروی کلانتری نشسته بودند و با چشم و ابرو همدیگر را تهدید می کردند .


صحنه دوم :

مرد خسته از روزی چنین پر دردسر با اعصاب داغون به خانه برگشت . اول کمی با اهل خانه پرخاش کرد . ولی بعد پشیمان شد . تقصیر آنها نبود که تصادف کرده بود و تقصیر آنها نبود که با یک آدم بی منطق دعوایش شده بود . به ناچار برای آنکه کمتر ایجاد تنش کند و آرام بگیرد به اینترنت پناه برد. یکی از وبلاگهای محبوبش را که یکسال بود هر شب می خواند و گهگاه برای آن نظر می داد ُ باز کرد . 

نویسنده این بار نوشته بود :

 " امروز حال مادرم بدتر شده بود . با دکتر تماس گرفتم . گفت باید آمپولی را که گفته بود سریعاً تهیه کنیم . با خواهرم تماس گرفتم. سرکار نبود . برای همکارش پیغام گذاشتم . موتور آقا رضا را قرض گرفتم . اینقدر هول بودم که نفهمیدم چطور از کوچه بیرون آمدم  ، با یک سواری تصادف کردم . می خواستم عذر خواهی کنم که به مادرم فحش داد . خونم به جوش آمد و یک مشت به صورتش زدم .
   نمی دانم اگر خواهرم به موقع پیغام من را دریافت نمی کرد ، مادرم در چه حالی بود .



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

تشنه صدای آب(شنبه 86 شهریور 10 ساعت 8:26 عصر )
آب در گودالی عمیق در جریان بود و مردی تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تکان می‌داد. گردوها در آب می‌افتاد و همراه صدای زیبای آب حبابهایی روی آب پدید می‌آمد، مرد تشنه از شنیدن صدا و دیدن حباب لذت می‌‌برد. مردی که خود را عاقل می‌پنداشت از آنجا می‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه کار می‌کنی؟
مرد گفت: تشنة صدای آبم.
عاقل گفت: گردو گرم است و عطش می‌آورد. در ثانی، گردوها درگودال آب می‌ریزد و تو دستت به گردوها نمی‌رسد. تا تو از درخت پایین بیایی آب گردوها را می‌برد.
تشنه گفت: من نمی‌خواهم گردو جمع کنم. من از صدای آب و زیبایی حباب لذت می‌برم. مرد تشنه در این جهان چه کاری دارد؟ جز اینکه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجیان که در مکه دور کعبه می‌گردند.
شرح داستان: این داستان سمبولیک است. آب رمز عالم الهی و صدای آب رمز الحان موسیقی است. مرد تشنه، رمز عارف است که از بالای درخت آگاهی به جهان نگاه می‌کند. و در اشیاء لذت مادی نمی‌بیند.بلکه از همه چیز صدای خدا را می‌شنود. مولوی تشنگی و طلب را بزرگترین عامل برای رسیدن به حقیقت می‌داند.

برگرفته از: قصه‌های اخلاقی عرفانی فلسفی از مثنوی / دکتر محمود فتوحی



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

آفلاینهای محبت آمیز دوستان(جمعه 86 شهریور 9 ساعت 10:32 عصر )

تو اگر میدانستی خنجر از دست رفیقان خوردن چه سخت است ازمن نمیپرسیدی که چرا تنهایی؟؟

-----------------------------------------------

اگر سهم من از این همه ستاره فقط سو سوی غریبی است , غمی نیست . همین انتظار رسیدن شب برایم کافی است

-----------------------------------------------

گر سلطنت بلدنباشم .سلطنت نمیکنم...اگر زندگی بلد نباشم زندگی نمی کنم ...اما اگه دوست داشتن رو بلد نباشم به خاطر تو یاد میگیرم

-----------------------------------------------

آری این منم که در دل سکوت شب . نامه های عاشقانه پاره می کنم . ای ستاره ها اگر به من مدد کنید . دامن از غمش پر از ستاره می کنم



» kimya moetamed
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2      >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
آلبوم معین - طلوع
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 1  بازدید
بازدیدهای دیروز: 1  بازدید
مجموع بازدیدها: 48867  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «